مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره

نبض زندگی ما

مهمونی

به نام خدا سلام نفسم دیروز غروب من و شما با هم رفتیم خرید و کلی برای خونه خرید کردیم برای خونه شما خیلی پسر خوبی بودی و اصلا چیزی نخواستی و لج نکردی دیشب پسر پسر عمه بابایی زنگ زد و ما رو دعوت کرد شام خونه اش اول قرار بود نریم اما بعد خیلی اصرار کردن و ما هم رفتیم شما خیلی خوشحال بودی و همش اونجا بازی میکردی و براشون میرقصیدی و میخندیدی خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی قربونت برم عزیزم
24 مرداد 1392

امروز ما

سلام نازنین پسرم راستش وقتی یک شنبه از  شمال برگشتیم برامون از اصفهان مهمون اومد که دوست بابایی عمو محسن بود شما خیلی باهاش زود دوست شدی عمو محسن وقتی شما چهار ماهت بود دیدتت و حالا که 15 ماه و29 روزته میگفت خیلی عوض شدی جیگرم شما همش ذوق میکردی و دوست داشتی تا باهاش بازی کنی و خداییش عمو محسن هم کلی باهات بازی کرد و همش قربون صدقه ات میرفت خلاصه امروز صبح عمو محسن رفت و شما انگار که یه همبازی رو از دست دادی همش بی قراری میکردی همش دوست داشتی بیای بغلم یا اینکه بیام تو حال بشینم و شما برا خودت بازی کنی بعد یه کم بازی کردن و تلویزیون دیدن خوابیدی و وقتی بابا برا ناهار اومد شما بیدار نشدی حدود ساعت 3 بیدار شدی و بهت ناها...
23 مرداد 1392

روز بعد فطر و خرابکاری مانی

به نام خدا سلام فدات شم شنبه بعد عید فطر که اومدیم خونه مادر جون شما طبق معمول با دیدن دایی جون و سر از پا نمیشناختی و همش دنبال دایی جونت بودی بعد هم که بادیدین مکعب هوشی که خاله سمیرا برات خریده بود یادت افتاد که باهاش بازی کنی همشم میگفتی دی دی(سی دی) بزارین برام خلاصه کلی ورجه وورجه میکردی و وقتی دیدی پدر جون رفته سراغ لب تاب و رفته تو اینترنت دوئیدی طرفشو رفتی بغلش تا با کلید های لب تاب بازی کنی اما نشد که باهاشون ور بری پس عین شکست خورده ها رفتی سراغ دایی جون تا باهاش بازی کنی حالا خوبه دایی جونت سنش چندین برابر تو مامانی بعد هم که مادرجون از جونه خاله عزیز(خاله من)اومد شما خودت رو انداختی تو بغلش و همش براش نا...
21 مرداد 1392

مانی و عید فطر

به نام خدا سلام جان شیرین پسرکم رو زعید فطر صبح رو خونه مادرجون اینا بودیم و برا ناهار هم رفتیم خونه مادربزرگت که عموهات و عمه جونت هم بودن اونجا شما مشغول بازی با پسر عمه و پسر عموت شدی کلی با هم بازی کردین البته تو بیشتر با پسر عمه ات بازی میکردی تا پسر عموت ناهار که خوردیم بعد شستن ظرفا رفتیم خوابیدیم و بعد هم غروب با بابایی رفتیم بازار عید فطر تو بابلسر البته بارون هم نم نم میومد اما هوا سرد نبود اینم بگم عمه و زن عمو و مادربزرگت هم باهامون اومدن شما خیلی پسر خوبی بودی و برای چیزی لج نمیکردی برعکس پسر عمه و پسر عموت خلاصه برا عیدی برای شما من بابایی یه بلوز خوشگل و با یه ماشین کوچولو خریدیم  شما همش دوست داشتی از ب...
21 مرداد 1392

پارک

سلام پسرکم امروز غروب که خاله سمیرا از دانشگاه اومد قرار گذاشتیم که بعد افطار بریم پارک نوشیروانی بابل بعد خوردن افطار دایی جون و پدرجون رفتن مسجد و ماهم با بابایی رفتیم پارک البته مادرجون نیومد هنوز نرسیده بودیم پارک که شما خوابیدی وقتی رسیدیم هرکاری کردیم بیدار نشدی حتی با اونهمه سر و صدایی که بود ما هم یه کوچولو قدم زدیم و برگشتیم خونه خاله سمیرا یه کوچولو غصه شد  همش میگفت مانی چرا خوابید؟ گفتم از بس شیطنت کردی خسته شدی جوجه من خوب بخوابی نازنینم
18 مرداد 1392

خدایا شکرت

به نام خدا سلام جان شیرینم خدا رو شکر تبت تقریبا قطع شده و شما سر حال و راحتی نازنینم از صبح که بیدار شدی یه سره تو بغل دایی جونی و داری باهاش بازی میکنی راستی خاله جون برای شما مکعب هوش خریده به خاطر عید فطر اما شما که مهلت نمیدی و سریع گرفتیش آوردیش و باهاش بازی کردی اما نمیدونم چرا بی غذا شدی اصلا غذا نمیخوری و نمیدونم چیکار کنم فدای تو بشم  خدایا ازت ممنونم که پسرم حالش خوبه و سرحال کنار منه و بازم مشغول شیطنته
17 مرداد 1392

تعطیلات و شاهزاده بیمار من

سلام شاهزاده من ما برای این هفته و شب های احیاء اومدیم شمال طبق سالهای قبل اما فرق اینبار این بود که این دومین ماه رمضونی هست که شما کنار مایی سال قبل هکه مراسمهای احیاء رو رفتیم اما امسال فقط تونستیم شب 19 رو بریدم چون صبح روز بیستم ماه رمضون شما تب کردی تب خیلی شدید بعد یهو هر چی خورده بودی برگردوندی و بعد هم اسهال شدی عزیزکم با دیدن این وضع داشتم سکته میکردم بهت استامینوفن دادم و بعد هم با بابایی بردیم دکتر  آقای دکتر گفت که تب ویروسی گرفتی مطمئن بودم از پسر عموت گرفتی نمیدونم چرا بعضی ها انقد بی ملاحظه هستن بابا وقتی میبینی بچه ات مریضه چرا میای جایی که بچه هست حالا یه شب نیای خونه پدر شوهر که مشکلی پیش نمیاد با استامینو...
9 مرداد 1392

پسرک و پدر

به نام خدا سلام به پسرک نازم جیگر طلا من همیشه میگن بچه ها از بزرگترها یاد میگیرن اما انگار این بار بابایی از شما یاد گرفته چون شب پیش بابایی بعد شام دیدم تو کاسه ماستش که خالی شده آب ریخته و میخواد مثل شما سر بکشه و منم یهویی گفتم آقایی؟ بابایی خندید و گفت:خوب از مانی یاد گرفتم و من و شما چند روزه که عاشق دوچرخه ات که محافظ داره شدی و میاریش تو حال جلو تلویزیون و محافظ یه سمتش رو باز میکنی و میشینی و پاهات رو میزاری روفرمونش و تلویزیون نگاه میکنی و منم فکر میکنم این کارها رو از کجا یاد میگیری؟ خلاصه دیروز غروب با بابایی رفتیم براتون کلی لباس خریدیم و برات دمپایی هم گرفتیم من که کلی ذوق کردم  من عاشق خرید برای ...
3 مرداد 1392

جمعه ما

به نام خدا سلام جوجه قشنگم به خاطر اینکه شب پنج شنبه دیر خوابیدیم چون سحر خوردیم و نماز خوندم و خوابیدیم صبح جمعه ساعت 1 ظهر بیدار شدیم و شما هم همش میگفتی:بابایی و منتظر بودی تا بابا بیاد و بغلت کنه که بابایی اومد و بغلت کرد و بردت تو حال خدایا همش ورجه وورجه میکردی و به زور بهت دو تا لقمه غذا دادم همش میگفتی آب آب منم بهت آب میدادم رفتی و اومدی گفتی:نونوش(چوب شور میخواستی)بهت دادم اما بازم بهونه میگرفتی و نمیزاشتی کاری انجام بدم  رفتی و خونه سازی هات رو آوردی و وسط حال ولو کردی بعدم ماشین آتش نشانیت رو آوردی بعدم خرسی ها رو  امروز برای بار پنجم بدون پوشک بودی و اما یه بار کار بد کردی ولی دفعات بعد رو تو دستشویی کارت ر...
29 تير 1392