روز بعد فطر و خرابکاری مانی
به نام خدا
سلام فدات شم
شنبه بعد عید فطر که اومدیم خونه مادر جون شما طبق معمول با دیدن دایی جون و سر از پا نمیشناختی و همش دنبال دایی جونت بودی
بعد هم که بادیدین مکعب هوشی که خاله سمیرا برات خریده بود یادت افتاد که باهاش بازی کنی همشم میگفتی دی دی(سی دی) بزارین برام
خلاصه کلی ورجه وورجه میکردی و وقتی دیدی پدر جون رفته سراغ لب تاب و رفته تو اینترنت دوئیدی طرفشو رفتی بغلش تا با کلید های لب تاب بازی کنی
اما نشد که باهاشون ور بری پس عین شکست خورده ها رفتی سراغ دایی جون تا باهاش بازی کنی حالا خوبه دایی جونت سنش چندین برابر تو مامانی
بعد هم که مادرجون از جونه خاله عزیز(خاله من)اومد شما خودت رو انداختی تو بغلش و همش براش ناز میکردی
بعد هم همه با هم ناهار خوردیم و شما هم همچنان در حال دوئیدن از این اتاق به اون اتاق
خلاصه بعد یک ساعت خسته شدی و اومدی شیر خوردی و خوابیدی
بیدار که شدی غروب بود و ما هم شب مهمونی دعوت بودیم داشتم برات فرنی درست میکردم که اومدی انقد با کلید لامپ داخل فر وررفتی که کلید داخلش گیر کرد و لامپ روشن موند هر کاری هم کردیم درست نشد
بعد هم من و شما و بابایی رفتیم خونه بابابزرگت چون شام خونه دختر عمه بابات دعوت بودیم که اونها کار داشتن و ما هرفتیم ماشین رو بردیم مکانیکی شما خیلی ذوق میکردی و همش با دقت نگاه میکردی که چیکار میکنن حتی یه بار هم آچار چرخ رو ورداشتی و داشتی میرفتی عزیزم صحنه خیلی جالبی بود
شام هم رفتیم خونه دختر عمه بابت و شما اونجا خیلی با ادب بودی مامانی
صبح یکشنبه هم راهی تهران شدیم جیگر طلای من