مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

نبض زندگی ما

آخر هفته2

1392/6/5 11:53
نویسنده : مامان مانی
369 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

شما بادیدن پسر عمه ها کلی ذوق کردی و حتی نمیزاشتی لباست رو عوض کنم و همش میخواستی بازی کنی

با کلی دوئین  دنبالت لباست رو عوض کردم و رفتی مشغول بازی با مهرزاد و مهرشاد شدی و همش به مهرشاد میگفتی داداش

راستش مهرزاد 3ماه ازت بزرگتره اما نمیدونم چرا وقتی چیزی رو ازش میگیری جیغ میزنه و تو هم بغض میکنی و وسیله رو میدی بهش و فقط نگاهش میکنی و بعد میری با یه اسباب بازی دیگه بازی میکنی

قربونت برم شام که خوردیم بازم شما مشغول بازی شدی تا اینکه ساعت 12 شب با هزار کلک خوابوندمت صبح جمعه که بیدار شدیم بعد خوردن صبحونه رفتیم بازار محلی جویبار

خیلی گرم بود اون چند روز همش بارون میومد و خنک بود اما جمعه یهویی آفتاب شد و هوا دم کرد

خلاصه یه کم بابایی برا من خرید کرد و برا شما هم خوراکی خرید وبعدم برگشتیم خونه بابابزرگت و ناهار جوجه کباب بابایی رو خوردیم جوجه کباب هایی که بابات درست میکنه حرف نداره اما شما یه کار بد کردی که ناهار برام عین زهر مار شد

نمیدونم از کجا مداد اوردی که رفتی رو دیوار خونه بابا بزرگت که تازه رنگ شده بود خط خطی کردی کلی عصبانی شدم و رو دستت زدم تا بدونی کار اشتباهیه

البته با اعتراض بقیه روبرو شدم ولی اصلا اهمیت ندادم چون کارت بد بود مامانم

بعد شما قهر کردی و ناهار نخوردی اما بعد ناهار اومدی و گفتی مامان مم (غذا)

منم بهت ناهار دادم بعدم که خیلی خسته بودی خوابیدی و غروب هم رفتیم خونه پدرجون

کلی با پدرجون و دایی جون بازی کردی و از در ودیوار بالا رفتی و همش هم میرفتی تو اتاق خاله جون و میخواستی که برات سی دی بزاره که خاله سمیرا هم برات سی دی چیه و چرا رو گذاشت

بعد شام هم برگشتیم تهران خونمون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)