مانی و عید فطر
به نام خدا
سلام جان شیرین
پسرکم رو زعید فطر صبح رو خونه مادرجون اینا بودیم و برا ناهار هم رفتیم خونه مادربزرگت که عموهات و عمه جونت هم بودن
اونجا شما مشغول بازی با پسر عمه و پسر عموت شدی کلی با هم بازی کردین البته تو بیشتر با پسر عمه ات بازی میکردی تا پسر عموت
ناهار که خوردیم بعد شستن ظرفا رفتیم خوابیدیم و بعد هم غروب با بابایی رفتیم بازار عید فطر تو بابلسر
البته بارون هم نم نم میومد اما هوا سرد نبود
اینم بگم عمه و زن عمو و مادربزرگت هم باهامون اومدن
شما خیلی پسر خوبی بودی و برای چیزی لج نمیکردی برعکس پسر عمه و پسر عموت
خلاصه برا عیدی برای شما من بابایی یه بلوز خوشگل و با یه ماشین کوچولو خریدیم
شما همش دوست داشتی از بغل بابایی بیای پائین و بازی کنی اما چون همه جا خیس بود و جمعیت هم زیاد بود نشد
تا اینکه برگشتیم خونه مادر بزرگت و من هم به دلیل مسائل امنیتی و بلایی که سر بقیه اسباب بازی های شما توسط پسر عموت اومد ماشینت رو از کیفم در نیاوردم
شام رو هم خونه بابابزرگت بودیم که شما خسته بودی و زود خوابیدی صبح هم که بیدار شدیم شما خیلی مودب اومدی کنارم نشستی و صبحونه خوردی بعد هم رفتیم خونه مادر جون اینا