مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

نبض زندگی ما

شیطنتهای شیطونک

سلام به شاهزاده کوچولو من سلام نازنینم الان خیلی وقته نمیشه بیام و اینجا برات مطلب بزارم آخرین مطلب مال تولدت دو سالگیت بود تقریبا یک ماه پیش قربوت بشم تو این یک ماه شما تمام کمال از دست پوشک راحت شدی و خودت بهم میگی جیش دارم حتی وقتی که خوابی بیدار میشی و میگی جیش دارم صحبت کردنت رونتر و بهتر شده و خیلی راحت جملات رو میگی و خدا رو شکر دیگه با عجله صحبت نمیکنی راستی شما دیگه شیر هم نمیخوری البته قبل دو سالگیت شیر خوردن رو از سرت گرفتم شبا با قصه میخوابی و عاشق اینی که برات کتاب بخونم فدای چشمات بشم دوست داری با هر چیزی که میگی برات قصه بسازم و منم سعی میکنم این کار رو انجام بدم عاشق دیدن کارتونی و دوس...
3 خرداد 1393

غبیت ما

به نام خدا سلام نازنین پسرم تقریبا 10 روز نتونستم بیام برات آپ کنم دلیلش اسباب کشی ما و نداشتن شارژ اینترنت بود تو این مدت اتفاقهای زیادی افتاد  اینکه رفتیم شمال هفته قبل و با هم رفتیم یه عروسی که شما خیلی بهت خوش گذشت و کلی رقصیدی و اینکه برا گرفتن خونه کلی اذیت شدیم و بعد هم رنگ کردن خونه که شما کلی شیطنت میکردی و دوست داشتی تو رنگ کردن خونه کمک کنی بعد هم اسباب کشی که دست گل آب دادی و گوشی خاله فرزانه رو انداختی تو سطل آب و اینکه بالاخره ما پنج شنبه اومدیم خونه جدید و شما همش میگفتی مامان بیم اونه(بریم خونه) عزیزم دلم با حرفت دلم ریش میشد چون اینجا رو خونه نمیدونستی اما الان عاد...
19 شهريور 1392

آخر هفته2

به نام خدا شما بادیدن پسر عمه ها کلی ذوق کردی و حتی نمیزاشتی لباست رو عوض کنم و همش میخواستی بازی کنی با کلی دوئین  دنبالت لباست رو عوض کردم و رفتی مشغول بازی با مهرزاد و مهرشاد شدی و همش به مهرشاد میگفتی داداش راستش مهرزاد 3ماه ازت بزرگتره اما نمیدونم چرا وقتی چیزی رو ازش میگیری جیغ میزنه و تو هم بغض میکنی و وسیله رو میدی بهش و فقط نگاهش میکنی و بعد میری با یه اسباب بازی دیگه بازی میکنی قربونت برم شام که خوردیم بازم شما مشغول بازی شدی تا اینکه ساعت 12 شب با هزار کلک خوابوندمت صبح جمعه که بیدار شدیم بعد خوردن صبحونه رفتیم بازار محلی جویبار خیلی گرم بود اون چند روز همش بارون میومد و خنک بود اما جمعه یهویی ...
5 شهريور 1392

آخر هفته

به نام خدا سلام پسرکم ما آخر این هفته رو با هم رفتیم شمال و باید بگم مامانی هم وقتی رفتیم مغازه گوشیش رو گم کرد  تو عاشق گوشیم بودی چون توش پر آهنگهای مورد علاقه تو بود خلاصه غروب چهارشنبه رفتیم شمال و منم کلی اعصابم به هم ریخته بود به خاطر گم شدن گوشیم چون از جاده فیروزکوه رفتیم شام رو تو دماوند و تو رستوران سفیر خوردیم وقتی تو تو دل من بودی برا اولین بار رفتیم سفیر بعد هم اولین رستورانی بود که بعد به دنیا اومدنت بردیمت آخه تو راه شماله خوب تقریبا 12 شب رسیدیم شمال و شما خواب بودی اما به محض اینکه از صندلی ماشین بازت کردم و بغلت کردم چشمات رو باز کردی با دیدن در خونه مادر جون اینا گفتی:دایی و خواب ...
5 شهريور 1392

یک شنبه ما

به نام خدا سلام جوجه من دیروز غروب وقتی بابایی میخواست بره بیرون شما لج کردی که باهاش بری بابایی که دید اینجوریه گفت لباس بپوشیم تا باهاش بریم ما هم لباس پوشیدیم و همراه بابایی راهی شدیم اول رفتیم و بابایی به کارهاش رسید و بعد هم ما رو برد بهمون عصرونه جیگر داد آخه مامانی عاشق جیگره البته قولش رو هم از قبل داده بود به مامانی شما تو جیگرکی همش رو صندلی ایستاده بودی و اصلا نمی نشستی تازه جالب اینجاست که آخرین جیگر رو هم ورداشتی و گذاشتی تو دهنت و با انگشتت فشار میدادی داخل دهنت بعد هم با بابایی رفتیم پاساژ گردی شما جلو بوتیکهایی که مانکن پشت ویترین داشتن می ایستادی و میگفتی آگا(آقا) جلو یه کتاب فروشی هم ایستادی...
28 مرداد 1392

مانی من

عزیزکم سلام دیشب بعد اینکه بابایی اومد رفتیم خونه ببینیم و شما هم که تا اومدی رفتیم تو ماشین خوابت برد وقتی هم که برگشتیم خونه شما بیدار شدی انگار که ماشین برات لالایی میگه فدات شم بعد هم که شام خوردیم و شما رفتی سراغ اسباب بازیهات و کلاه عروسک آتش نشانت رو گرفتی و کردی سر خودت و میخندیدی مشغول بازی بودی که یهو دیدم رفتی بالای وسایل خونه که جمعشون کردم و داری بلند بلند میخندی و اصلا هم به ما توجه نداری  اما یه مدته خواب شبت به هم ریخته و دوست داری تا 3 صبح بیدار باشی البته دیشب من برنده شدم و شما ساعت 12 خوابیدی اما صبحی یه کوچولو تی کردی زنگ زدم به دکترت و گفت بهت هر 6 ساعت استامینوفن بدم و اگه تا ...
27 مرداد 1392

خدا رو شکر

به نام خدا سلام جان جانان من از دکتر برگشتیم و خدا رو شکر که چیزیت نبود و دکتر گفت حساسیت و شما و من نباید انگور و هلو وخربزه بخوریم غدا هم باید حتما آبپز باشه راستی وزنت هم بود10کیلو و700گرم از دکتر پرسیدم وزنت کم نیست لبخند زد و گفت نه خوبه البته به خاطر حساسیتمون هر دو تا نفر یکی آمپول نوش جان فرمودیم عزیزکم خیلی دوستت داررررررررررررررررررررم بووووووووووووووووووووووووووووووس ...
26 مرداد 1392

ما بهدکتر میرویم

سلام به جوجه من عزیزم شما تقریبا دو روزه سرفه میکنی برا همین الان که بابایی چایش رو خورد میخوایم ببریمت دکتر عزیزم خدا کنه چیز خاصی نباشه خیلی دوستت دارم پسر قشنگم بووووووووووووووووووووووووووس ...
26 مرداد 1392

مهمون داری

سلام مانی جونم روز پنج شنبه ای به بابا گفتم نظرت چیه بریم خونه خاله فرزانه اینا که بابایی گفت نه زنگ بزن اونا بیان منم زنگ زدم که برا روز جمعه ناهار بیان خونه ما تصمیم گرفتیم چون 8 مرداد تولد خاله فرزانه بود وما هم نبودیم من یه کیک درست کنم وروز جمعه براش یه تولد کوچولو بگیریم من و شما رفتیم کلی برا روز جمعه خرید کردیم و با هم کلی راه رفتیم تو خیابون شما همش دست من رو ول میکردی و جلو جلو راه میرفتی و بعد یه نگاه به پشت سرت مینداختی و من رو میدیدی و میگفتی مامانی و میخندیدی خلاصه اومدیم خونه و بابایی هم داشت اخبار نگاه میکرد بعد شما که کلی خسته شده بودی خوابیدی و منم شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و بابایی هم بعد دیدن اخبار ...
26 مرداد 1392