مهمون داری
سلام مانی جونم
روز پنج شنبه ای به بابا گفتم نظرت چیه بریم خونه خاله فرزانه اینا که بابایی گفت نه زنگ بزن اونا بیان
منم زنگ زدم که برا روز جمعه ناهار بیان خونه ما
تصمیم گرفتیم چون 8 مرداد تولد خاله فرزانه بود وما هم نبودیم من یه کیک درست کنم وروز جمعه براش یه تولد کوچولو بگیریم
من و شما رفتیم کلی برا روز جمعه خرید کردیم و با هم کلی راه رفتیم تو خیابون
شما همش دست من رو ول میکردی و جلو جلو راه میرفتی و بعد یه نگاه به پشت سرت مینداختی و من رو میدیدی و میگفتی مامانی و میخندیدی
خلاصه اومدیم خونه و بابایی هم داشت اخبار نگاه میکرد
بعد شما که کلی خسته شده بودی خوابیدی و منم شروع کردم به جمع و جور کردن خونه
و بابایی هم بعد دیدن اخبار کابینه وزیرای جدید کنار شما خوابید
منم راحت به کارام رسیدم و شام رو هم آماده کردم
ساعت 8:24 با بدبختی بیدار شدی و شام خوردیم و بعد آماده شدیم و با هم رفتیم بیرون
اول دوست داشتی خودت راه بری که بابایی گذاشتت پائین اما بعد رفتی تو یه چاله که آب توش بود و اومدی بیرون البته آبش خیلی کم بود ولی رفتی بغل بابایی و پائین هم نیومدی
تقریبا 12 شب برگشتیم خونه و هر کاری کردم خوابت نبرد و مشغول بازی شدی و منم رفتم سراغ کیک درست کردن و کیک رو آماده کردم و تزئین رو گذاشتم برا صبح
شما با کلی التماس خوابیدی اونم 2 صبح منم میوه ها رو شستم و گذاشتم تو یخچال و به خاطر استرس خوابم نمیبرد
تا اینکه صبح ساعت 6 بیدار شدم و تا ساعت 8 تمام کارها رو رسیدم و خونه رو بابایی جارو کرد و منم همه غذا ها رو آماده کردم
تا اینکه ساعت 11 کیک رو تزئین کردم وشما هم ساعت 11:21بیدار شدی
و خاله فرزانه اینا ساعت یازده و خورده ای اومدن
شما با دیدن خاله فرزانه پریدی بغلش و همش ورجه وورجه میکردی و مجبورش کردی تا باهات فوتبال کنه بعد منم کیک و با چایی بردم براشون و کلی سورپرایز شد و باورش نمیشد
بعد کیک ناهار هم خوردیم و شما و خاله فرزانه سر ناهار دست گل آب دادین و یه لیوان رو به دیار باقی فرستادین بعد ناهار هم شماهمچنان در حال شیطنت کردن و بازی با خاله فرزانه دیگه خاله فرزانه میگفت من اگه یه هفته خونه شما باشم چند کیلو کم میکنم از بس شما مجبورش میکردی پاشه باهات توپ بازی کنه
تا اینکه ساعت 5 غروب خاله اینا رفتن و شما تازه تصمیم گرفتی یه کوچولو بخوابی
الان هم داری با سی دی ها بازی میکنی
قربون چشات برم