مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره

نبض زندگی ما

شاهزاده بیمار من

به نام خدا شاهزاده من الان یه هفته که بیمار هستی و همش تب میکنی این تب لعنتی هی قطع میشه و بعد دوباره بعد یه روز تب میکنی پسرکم از بغلم پائین نمیای همش گریه میکنی وقتی میزارمت پائین عزیزکم فدای چشمای سیاهت شم با گریه هات رنیا رو برام به آتیش میکشی و دلم هزار تیکه میشه چند روز پیش تبت قطع شد برای یه روز و ما فکر کردیم خوب شدی اما دیروز بازم تب کردی عزیزم نازنینم دنیا برام تیره و تاره دیشب تمام دست و پام میلرزید و اشکام سر میخورد رو صورتم فدای خند هات بشم لطفا برام بخند نازنینم لطفا یه لبخند بزن لطفا خدایا خدایا تو رو به حق این روزهای عزیز همه مریض ها رو شفا بده و پسر من رو هم شفا بده ...
11 مرداد 1392

من و مانی

به نام خدا شاهزاده من سلام برات مینویسم تا بزرگ شدی بخونی و بدونی که برام چقد عزیزی  بدونی تا من و بابا چقد برای تو،برای بزرگ شدنت،برای تربیتت،برای کم نداشتنت وبرای............. چقد تلاش میکنیم پسرکم   دوست ندارم الان که کوچیکی چیزی از سختی های روزگار بدونی جان شیرین مادر  دلم میخواد تا میتونی بچگی کنی و از دنیایی کودکیت لذن ببری جان جانان مادر با دیدن خنده های تو سختی این زمونه از وجود من و بابایی رخت بر میبنده و با بوسه های تو دلمون پر میکشه تا آسمون گل پسرکم  وقتی میدویی سمتم و با دستای کوچولوت من رو بغل میکنی انگار با دستای کوچو...
31 تير 1392
1