مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

نبض زندگی ما

خونه جدید

به نام خدا سلام قند عسلم چند روزه من و شما و بابایی دارشتیم دنبال خونه میگشتیم راستش فکرش رو نمیکردیم که انقد خونه ها یهویی گرون بشه اما خوب چه میشه کرد فدات شم بالاخره دیروز موفق شدیم و یه خونه خوب پیدا کردیم البته به بزرگی خونه ای که فعلا توشیم نیست ولی خوب و قشنگه من که ازش خوشم اومد عزیزم دل کندن از این خونه و رفتن برام خیلی سخته چون شما خیلی از اولین کارهات رو اینجا انجام دادی مثل اولین ملقت،اولین چهاردست وپا رفتنت،اولین بوسه ای که به من دادی،اولین قدمهات،اولین مامان گفتنت و................ دلم خیلی گرفته و نمیدونم چرا انگار یه چیزی به دلم چنگ میزنه نازنین پسرم خیلی دوستتت داررررررررررررررررررررم ...
30 مرداد 1392

پسر تب دار من

به نام خدا پسرکم خدا رو شکر با اینکه تب داری سرحالی و خسته و بی حال نیستی مادر فدای پسر تب دارش بشه فدای چشات بشم دردت به جونم الان همین الان داری با بابابیی توپ بازی میکنی و میخندی  خدایا تو رو به عظمتت صدای خنده هیچ بچه ای رو از خونه ای نگیر و صدای خنده پسرک منم همیشه تو خونه ساری و جاری باشه   ...
15 مرداد 1392

پسرم

به نام خدا جوجه من این روزها حالت زیاد خوب نیست و همش مریضی تازه خوب شده بودی و تبت از بین رفته بود که 3 روز نشده دورباره تب و بی قراریت شروع شد امروز بردمت دکتر و بهت دارو داد و گفت خوب میشی خدایا تو رو به این ماه عزیزت بیماری رو از همه بچه ها دور کن و از پسر منم دور کن   ...
15 مرداد 1392

نانین پسرم

به نام خدا سلام پسرکم خدا رو شکر از ظهر جمعه شما حالت بهتر و بهتر شده و الان هم خیلی بهتری فدای چشمات و لبخندات بشم از وقتی که بهتر شدی و دیگه تب نکردی لبخند به لب تو ومن و هممون اومد پسرک نازم اما خیلی لج باز شدی و فقط دوست داری بغل من باشی خدا رو شکر که حالت خوب شده دوستت دارم عمرم
13 مرداد 1392

صحبتهای من و پسری

به نام خدا پسرکم من تو با هم تو خونه خیلی صحبت میکنیم همیشه وقتی صدات میکنم و میگم:مانی پسرم میدوئی سمت منو و میگی:بههه میگم :خوبی عسلم میگی:آههه میگم:اسمت چیه؟ میگی:مائی میخندم و بغلت میکنم و میبوسمت میگم:مانی یه شعر بخون میگی:جوجه جوجه ططایی بقیه شعرت رو هم نامفهوم و با رقص برام میخوندی بعدم محکم دست میزنی و میگی:آورین منم برات دست میزنم و میگم:آفرین جیگرم کلی ذوق میکنی و میخندی همیشه وقتی کاری رو که بهت میگفتم کاری رو انجام بده و درست انجام میدادی منم برات دست میزدم و تو هم یاد گرفتی و همیشه بعد انجام کاری دست میزنی و میگی:آورین میای پیشم تو آشپزخونه و ص...
27 تير 1392

من و مانی و ماه رمضان

سلام به نازنین پسرکم شاهزاده من امسال دومین ماه رمضونیه که با هم هستیم و تو کنارمی سال قبل به خاطر اینکه خیلی کوچولو بودی و نمیتونستی غذای کمکی بخوری و فقط شیر میخوردی بابایی نذاشت روزه بگیرم اما امسال عزمم رو جمع کردم روزه بگیرم و تا حالاش که گرفتم اما بگم از تو همیشه چیزی میخوردی اول میزاشتی تو دهن من اما حالا وقتی میخوای بزاری تو دهنم و من نمیزارم متعجب نگام میکنی منم ادای خوردن در میارم ولی تو انقد زرنگی که متوجه میشی  تقریبا دو روزه اصراری به خوردن من نداری و همش نگام میکنی پسرکم من منتظر روزیم که با هم روزه بگیریم و تو هم کنار من و بابایی سر سفره افطار و سحر باشی نازنینم دوستت دارم ...
26 تير 1392
1