مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

نبض زندگی ما

یک شنبه ما

1392/5/28 3:18
نویسنده : مامان مانی
176 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

سلام جوجه من

دیروز غروب وقتی بابایی میخواست بره بیرون شما لج کردی که باهاش بری بابایی که دید اینجوریه گفت لباس بپوشیم تا باهاش بریم

ما هم لباس پوشیدیم و همراه بابایی راهی شدیم

اول رفتیم و بابایی به کارهاش رسید و بعد هم ما رو برد بهمون عصرونه جیگر داد آخه مامانی عاشق جیگره البته قولش رو هم از قبل داده بود به مامانی

شما تو جیگرکی همش رو صندلی ایستاده بودی و اصلا نمی نشستی

تازه جالب اینجاست که آخرین جیگر رو هم ورداشتی و گذاشتی تو دهنت و با انگشتت فشار میدادی داخل دهنت

بعد هم با بابایی رفتیم پاساژ گردی شما جلو بوتیکهایی که مانکن پشت ویترین داشتن می ایستادی و میگفتی آگا(آقا)

جلو یه کتاب فروشی هم ایستادی و داشتی برچسب های پو رو نگاه میکردی که وقتی بهت گفتم مانی چی شده گفتی اسک(عکس)

گفتم مانی جون بیا بریم دوئیدی دستم رو گرفتی و گفتی بیم(بریم)

همشم میدوئیدی اینور اونور 

موقع برگشت به خونه هم خوابت برد و وقتی رسیدیم خونه نیم ساعت بعد بیدار شدی و با هم شام خوردیم و کلی با بابایی فوتبال کردی

الان هم خوابی اما این سرفه همش اذیتت میکنه

فدات شم من مامانی

دووووووووووستت دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

ساناز
5 شهریور 92 3:37
سلام عزیزم ممنون ک اومدی پیشم دلم برات تنگ شده بود