پسرک و پدر
به نام خدا
سلام به پسرک نازم
جیگر طلا من همیشه میگن بچه ها از بزرگترها یاد میگیرن اما انگار این بار بابایی از شما یاد گرفته چون شب پیش بابایی بعد شام دیدم تو کاسه ماستش که خالی شده آب ریخته و میخواد مثل شما سر بکشه و منم یهویی گفتم آقایی؟
بابایی خندید و گفت:خوب از مانی یاد گرفتم
و من
و شما چند روزه که عاشق دوچرخه ات که محافظ داره شدی و میاریش تو حال جلو تلویزیون و محافظ یه سمتش رو باز میکنی و میشینی و پاهات رو میزاری روفرمونش و تلویزیون نگاه میکنی و منم فکر میکنم
این کارها رو از کجا یاد میگیری؟
خلاصه دیروز غروب با بابایی رفتیم براتون کلی لباس خریدیم و برات دمپایی هم گرفتیم
من که کلی ذوق کردم
من عاشق خرید برای شما هستم جیگرم
امروز هم اومدیم شمال و خونه پدر جون اینا هستیم و شما هم از وقتی رسیدیم یه لحظه آروم نداری و داری همش بازی میکنی همشم خودت رو برا همه مخصوصا پدر جون لوس میکنی
الان هم داری میوه میخوری
فدات شم خیلی دوستت دارم جیگر مامان