امروز ما
سلام نازنین پسرم
راستش وقتی یک شنبه از شمال برگشتیم برامون از اصفهان مهمون اومد که دوست بابایی عمو محسن بود
شما خیلی باهاش زود دوست شدی
عمو محسن وقتی شما چهار ماهت بود دیدتت و حالا که 15 ماه و29 روزته
میگفت خیلی عوض شدی جیگرم
شما همش ذوق میکردی و دوست داشتی تا باهاش بازی کنی
و خداییش عمو محسن هم کلی باهات بازی کرد و همش قربون صدقه ات میرفت
خلاصه امروز صبح عمو محسن رفت و شما انگار که یه همبازی رو از دست دادی همش بی قراری میکردی
همش دوست داشتی بیای بغلم یا اینکه بیام تو حال بشینم و شما برا خودت بازی کنی بعد یه کم بازی کردن و تلویزیون دیدن خوابیدی و وقتی بابا برا ناهار اومد شما بیدار نشدی
حدود ساعت 3 بیدار شدی و بهت ناهار دادم و خواستیم با بابایی استراحت کنیم که شما اجازه ندادی
بالاخره غروب بعد آماده کردن شام و خوردنش بابایی ما رو برد بیرون شما زود تو ماشین خوابیدی اما وقتی رسیدیم شهر بازی بیدار شدی و کلی ذوق زده شدی و بازی کردی
حالا با التماس اومدی خونه
الان هم مثل فرشته ها خوابیدی نازنینم
دوووووووووووووووووووووووستت دارررررررررررررررررررررررررم