یک شنبه ما
به نام خدا سلام جوجه من دیروز غروب وقتی بابایی میخواست بره بیرون شما لج کردی که باهاش بری بابایی که دید اینجوریه گفت لباس بپوشیم تا باهاش بریم ما هم لباس پوشیدیم و همراه بابایی راهی شدیم اول رفتیم و بابایی به کارهاش رسید و بعد هم ما رو برد بهمون عصرونه جیگر داد آخه مامانی عاشق جیگره البته قولش رو هم از قبل داده بود به مامانی شما تو جیگرکی همش رو صندلی ایستاده بودی و اصلا نمی نشستی تازه جالب اینجاست که آخرین جیگر رو هم ورداشتی و گذاشتی تو دهنت و با انگشتت فشار میدادی داخل دهنت بعد هم با بابایی رفتیم پاساژ گردی شما جلو بوتیکهایی که مانکن پشت ویترین داشتن می ایستادی و میگفتی آگا(آقا) جلو یه کتاب فروشی هم ایستادی...