مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره

نبض زندگی ما

یک شنبه ما

به نام خدا سلام جوجه من دیروز غروب وقتی بابایی میخواست بره بیرون شما لج کردی که باهاش بری بابایی که دید اینجوریه گفت لباس بپوشیم تا باهاش بریم ما هم لباس پوشیدیم و همراه بابایی راهی شدیم اول رفتیم و بابایی به کارهاش رسید و بعد هم ما رو برد بهمون عصرونه جیگر داد آخه مامانی عاشق جیگره البته قولش رو هم از قبل داده بود به مامانی شما تو جیگرکی همش رو صندلی ایستاده بودی و اصلا نمی نشستی تازه جالب اینجاست که آخرین جیگر رو هم ورداشتی و گذاشتی تو دهنت و با انگشتت فشار میدادی داخل دهنت بعد هم با بابایی رفتیم پاساژ گردی شما جلو بوتیکهایی که مانکن پشت ویترین داشتن می ایستادی و میگفتی آگا(آقا) جلو یه کتاب فروشی هم ایستادی...
28 مرداد 1392

مانی من

عزیزکم سلام دیشب بعد اینکه بابایی اومد رفتیم خونه ببینیم و شما هم که تا اومدی رفتیم تو ماشین خوابت برد وقتی هم که برگشتیم خونه شما بیدار شدی انگار که ماشین برات لالایی میگه فدات شم بعد هم که شام خوردیم و شما رفتی سراغ اسباب بازیهات و کلاه عروسک آتش نشانت رو گرفتی و کردی سر خودت و میخندیدی مشغول بازی بودی که یهو دیدم رفتی بالای وسایل خونه که جمعشون کردم و داری بلند بلند میخندی و اصلا هم به ما توجه نداری  اما یه مدته خواب شبت به هم ریخته و دوست داری تا 3 صبح بیدار باشی البته دیشب من برنده شدم و شما ساعت 12 خوابیدی اما صبحی یه کوچولو تی کردی زنگ زدم به دکترت و گفت بهت هر 6 ساعت استامینوفن بدم و اگه تا ...
27 مرداد 1392

خدا رو شکر

به نام خدا سلام جان جانان من از دکتر برگشتیم و خدا رو شکر که چیزیت نبود و دکتر گفت حساسیت و شما و من نباید انگور و هلو وخربزه بخوریم غدا هم باید حتما آبپز باشه راستی وزنت هم بود10کیلو و700گرم از دکتر پرسیدم وزنت کم نیست لبخند زد و گفت نه خوبه البته به خاطر حساسیتمون هر دو تا نفر یکی آمپول نوش جان فرمودیم عزیزکم خیلی دوستت داررررررررررررررررررررم بووووووووووووووووووووووووووووووس ...
26 مرداد 1392

ما بهدکتر میرویم

سلام به جوجه من عزیزم شما تقریبا دو روزه سرفه میکنی برا همین الان که بابایی چایش رو خورد میخوایم ببریمت دکتر عزیزم خدا کنه چیز خاصی نباشه خیلی دوستت دارم پسر قشنگم بووووووووووووووووووووووووووس ...
26 مرداد 1392

پسر 16 ماهه من

به نام خدا جان شیرینم شما روز جمعه 25 مرداد ماه وارد 16 ماهگی شدی شما تو این یک ماه که گذشت کلمات جدیدی یاد گرفتی و کارهای جدید خودت رو لوس میکنی برامون و با ناز کلمات رو میگی یاد گرفتی تا 5 بشماری و دو تا دندون جدید هم در آوردی نازنینم پسرم البته مریض هم شدی که خدا رو شکر خوب شدی جان شیرینم 16 ماهگیت مبارررررررررررررررررررررررررک ...
26 مرداد 1392

مهمون داری

سلام مانی جونم روز پنج شنبه ای به بابا گفتم نظرت چیه بریم خونه خاله فرزانه اینا که بابایی گفت نه زنگ بزن اونا بیان منم زنگ زدم که برا روز جمعه ناهار بیان خونه ما تصمیم گرفتیم چون 8 مرداد تولد خاله فرزانه بود وما هم نبودیم من یه کیک درست کنم وروز جمعه براش یه تولد کوچولو بگیریم من و شما رفتیم کلی برا روز جمعه خرید کردیم و با هم کلی راه رفتیم تو خیابون شما همش دست من رو ول میکردی و جلو جلو راه میرفتی و بعد یه نگاه به پشت سرت مینداختی و من رو میدیدی و میگفتی مامانی و میخندیدی خلاصه اومدیم خونه و بابایی هم داشت اخبار نگاه میکرد بعد شما که کلی خسته شده بودی خوابیدی و منم شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و بابایی هم بعد دیدن اخبار ...
26 مرداد 1392

مهمونی

به نام خدا سلام نفسم دیروز غروب من و شما با هم رفتیم خرید و کلی برای خونه خرید کردیم برای خونه شما خیلی پسر خوبی بودی و اصلا چیزی نخواستی و لج نکردی دیشب پسر پسر عمه بابایی زنگ زد و ما رو دعوت کرد شام خونه اش اول قرار بود نریم اما بعد خیلی اصرار کردن و ما هم رفتیم شما خیلی خوشحال بودی و همش اونجا بازی میکردی و براشون میرقصیدی و میخندیدی خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی قربونت برم عزیزم
24 مرداد 1392