مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره

نبض زندگی ما

چندتا از اولین کارهای مانی

سلام نازنینم اولین دریا رفتنمون 4 ماهته عزیزکم اینجا اولین بار که خودت چهار دست و پا شدی و داری میری برا خودت آهای آقا کجا کجا اینجا شما 6 ماهته فدات شم   اولین نشستن مانی به تنهایی 6 ماهت بود اولین بار که دم رو خوابیدی 12 روزت بود اولین بار که با پدر جون با ماشینش رفتی بیرون 3 ماهت بود   اولین محرمی که حضور داشتی و لباس علی اصغر (ع) پوشیدی اولین سال ما با هم 11 ماه و 6 روزت بود اولین جشن تولدت(جشن تولد 1 سالگیت)     ...
24 مرداد 1392

اینم عکس های مانی از امشب

سلام جان شیرینم اینم عکسهای امشبت البته از بس ورجه وورجه میکردی نشد زیاد ازت عکس بگیرم اینم مانی قبل رفتن پارک اینم بلوزیه که برا عید فطر برات گرفتیم و تنت کردم اینم عکس شما در حال اسب سواری اینم شمایی داشتی اسکیت سواری بچه ها رو نگاه میکردی و ذوق میکردی الهی فدات شم   ...
23 مرداد 1392

امروز ما

سلام نازنین پسرم راستش وقتی یک شنبه از  شمال برگشتیم برامون از اصفهان مهمون اومد که دوست بابایی عمو محسن بود شما خیلی باهاش زود دوست شدی عمو محسن وقتی شما چهار ماهت بود دیدتت و حالا که 15 ماه و29 روزته میگفت خیلی عوض شدی جیگرم شما همش ذوق میکردی و دوست داشتی تا باهاش بازی کنی و خداییش عمو محسن هم کلی باهات بازی کرد و همش قربون صدقه ات میرفت خلاصه امروز صبح عمو محسن رفت و شما انگار که یه همبازی رو از دست دادی همش بی قراری میکردی همش دوست داشتی بیای بغلم یا اینکه بیام تو حال بشینم و شما برا خودت بازی کنی بعد یه کم بازی کردن و تلویزیون دیدن خوابیدی و وقتی بابا برا ناهار اومد شما بیدار نشدی حدود ساعت 3 بیدار شدی و بهت ناها...
23 مرداد 1392

گذری در گذشته به روایت تصویر

سلام عزیزم این عکسهای بعد حمومته وقتی 4 ماهت بود جوجه               عزیزم اینجا شما یازده ماهته و قبل عیده سال 92 و من داشتم خونه رو گردگیری میکردم و میخواستم کشو رو ردیف کنم که شما....................     ...
21 مرداد 1392

مانی و بازار روز عید فطر

به نام خدا  سلام جوجه من به دلیل خیس بودن نشد ازت زیاد عکس بگیرم  این عکسها برای بازاری که روز عید فطر رفیتم بابا برا چند ثانیه شما رو گذاشت پائین اصلا هواست نیست و داری با ماشین چوچولوت بازی میکنی اینجا بابایی بغلت کرده و شما گریه میکنی که بری پائین دوباره اما زود ساکت شدی و مشغول بازی شدی دوباره ...
21 مرداد 1392

روز بعد فطر و خرابکاری مانی

به نام خدا سلام فدات شم شنبه بعد عید فطر که اومدیم خونه مادر جون شما طبق معمول با دیدن دایی جون و سر از پا نمیشناختی و همش دنبال دایی جونت بودی بعد هم که بادیدین مکعب هوشی که خاله سمیرا برات خریده بود یادت افتاد که باهاش بازی کنی همشم میگفتی دی دی(سی دی) بزارین برام خلاصه کلی ورجه وورجه میکردی و وقتی دیدی پدر جون رفته سراغ لب تاب و رفته تو اینترنت دوئیدی طرفشو رفتی بغلش تا با کلید های لب تاب بازی کنی اما نشد که باهاشون ور بری پس عین شکست خورده ها رفتی سراغ دایی جون تا باهاش بازی کنی حالا خوبه دایی جونت سنش چندین برابر تو مامانی بعد هم که مادرجون از جونه خاله عزیز(خاله من)اومد شما خودت رو انداختی تو بغلش و همش براش نا...
21 مرداد 1392

مانی و عید فطر

به نام خدا سلام جان شیرین پسرکم رو زعید فطر صبح رو خونه مادرجون اینا بودیم و برا ناهار هم رفتیم خونه مادربزرگت که عموهات و عمه جونت هم بودن اونجا شما مشغول بازی با پسر عمه و پسر عموت شدی کلی با هم بازی کردین البته تو بیشتر با پسر عمه ات بازی میکردی تا پسر عموت ناهار که خوردیم بعد شستن ظرفا رفتیم خوابیدیم و بعد هم غروب با بابایی رفتیم بازار عید فطر تو بابلسر البته بارون هم نم نم میومد اما هوا سرد نبود اینم بگم عمه و زن عمو و مادربزرگت هم باهامون اومدن شما خیلی پسر خوبی بودی و برای چیزی لج نمیکردی برعکس پسر عمه و پسر عموت خلاصه برا عیدی برای شما من بابایی یه بلوز خوشگل و با یه ماشین کوچولو خریدیم  شما همش دوست داشتی از ب...
21 مرداد 1392

هشتمین دندونک مانی

سلام سلام نازنین پسرم دندون هشتم شما هم نیش زد و در اومد هر چند تو این دو هفته اخیر خیلی مریض شدی اما خدا رو شکر حالا حالت خیلی خوبه جوجه من دندون هشتمت مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررک ...
21 مرداد 1392