مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره

نبض زندگی ما

چند تا عکس از مانی از روزهایی که گذشت

به نام خدا این عکس رو وقتی رفتیم همدان برا یه سفر یه روزه با بابایی و خاله فرزانه و دوست بابا عمو محسن از گرفتیم تابستان 91 این عکسها رو هم تو ماشین ازت گرفتیم تو راه همدان فدای چشای نازت بشم کلی عکس هست که برات بزارم اما انتخاب از بینشون خیلی سخته دوستت دارم جوجه طلا ...
18 مرداد 1392

یاد گذشته ها

به نام خدا پسرکم سلام قبل به  دنیا اومدنت خودم با دستای خودم برات بافتنی بافتم و شما هم همش تو شکم مامانی ورجه وورجه میکردی وقتی بافتنی ها رو میبافتم کلی ذوق میکردم وخوشحال بودم و کلی قربون صدقه ات میرفتم اینم عکس شما با بافتنی هایی که برات بافتم زمستان 1391،شوش،قبر دانیال نبی این عکس هم خونه خودمون قبل اینکه بریم بیرون ازت گرفتم عاشق اینم که برات بافتنی ببافم البته اون کلاه و شال بالا ژاکت هم داره این رنگیه هم شال داره برات یه دست کامل سفید هم بافته بودم گلم دوستتت دارم جیگرم ...
18 مرداد 1392

پارک

سلام پسرکم امروز غروب که خاله سمیرا از دانشگاه اومد قرار گذاشتیم که بعد افطار بریم پارک نوشیروانی بابل بعد خوردن افطار دایی جون و پدرجون رفتن مسجد و ماهم با بابایی رفتیم پارک البته مادرجون نیومد هنوز نرسیده بودیم پارک که شما خوابیدی وقتی رسیدیم هرکاری کردیم بیدار نشدی حتی با اونهمه سر و صدایی که بود ما هم یه کوچولو قدم زدیم و برگشتیم خونه خاله سمیرا یه کوچولو غصه شد  همش میگفت مانی چرا خوابید؟ گفتم از بس شیطنت کردی خسته شدی جوجه من خوب بخوابی نازنینم
18 مرداد 1392

خدایا شکرت

به نام خدا سلام جان شیرینم خدا رو شکر تبت تقریبا قطع شده و شما سر حال و راحتی نازنینم از صبح که بیدار شدی یه سره تو بغل دایی جونی و داری باهاش بازی میکنی راستی خاله جون برای شما مکعب هوش خریده به خاطر عید فطر اما شما که مهلت نمیدی و سریع گرفتیش آوردیش و باهاش بازی کردی اما نمیدونم چرا بی غذا شدی اصلا غذا نمیخوری و نمیدونم چیکار کنم فدای تو بشم  خدایا ازت ممنونم که پسرم حالش خوبه و سرحال کنار منه و بازم مشغول شیطنته
17 مرداد 1392

عید فطر

سلام به همه دوتای عزیزم تو سایت نی نی وبلاگ من و نازنین پسرم عید سعید فطر رو به همه تبریک میگیم و  از خدای بزرگ برای همه سلامتی و خوشبختی میخوایم عید فطر مبارک ...
17 مرداد 1392

پسر تب دار من

به نام خدا پسرکم خدا رو شکر با اینکه تب داری سرحالی و خسته و بی حال نیستی مادر فدای پسر تب دارش بشه فدای چشات بشم دردت به جونم الان همین الان داری با بابابیی توپ بازی میکنی و میخندی  خدایا تو رو به عظمتت صدای خنده هیچ بچه ای رو از خونه ای نگیر و صدای خنده پسرک منم همیشه تو خونه ساری و جاری باشه   ...
15 مرداد 1392

پسرم

به نام خدا جوجه من این روزها حالت زیاد خوب نیست و همش مریضی تازه خوب شده بودی و تبت از بین رفته بود که 3 روز نشده دورباره تب و بی قراریت شروع شد امروز بردمت دکتر و بهت دارو داد و گفت خوب میشی خدایا تو رو به این ماه عزیزت بیماری رو از همه بچه ها دور کن و از پسر منم دور کن   ...
15 مرداد 1392