مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره

نبض زندگی ما

پسرک و کار جدیدش

به نام خدا جوجه من میشه لطف کنی و به مامانی بفرمایی که این کار رو از کجا؟از کی؟وچه جوری یاد گرفتی؟ چون ما به دلیل دوری از فامیلها نه مهمون زیاد داریم و نه مهمون برامون میاد  اما شما یه مدت یاد گرفتی هرچی که برات تو کاسه میریزم سر میکشی هر چی که باشه برشتوک یا ماست یا آبگوشت هر چی اونوقت صورتت میشه ماست و دماغت و موهای جلو صورتت تازه بعدشم کلی ذوق میکنی و منم که حرص میخورم و باباییت هم میخنده مشاهده شیرینکاری پسرک با کاسه آبگوشت ...
1 مرداد 1392

من و مانی

به نام خدا شاهزاده من سلام برات مینویسم تا بزرگ شدی بخونی و بدونی که برام چقد عزیزی  بدونی تا من و بابا چقد برای تو،برای بزرگ شدنت،برای تربیتت،برای کم نداشتنت وبرای............. چقد تلاش میکنیم پسرکم   دوست ندارم الان که کوچیکی چیزی از سختی های روزگار بدونی جان شیرین مادر  دلم میخواد تا میتونی بچگی کنی و از دنیایی کودکیت لذن ببری جان جانان مادر با دیدن خنده های تو سختی این زمونه از وجود من و بابایی رخت بر میبنده و با بوسه های تو دلمون پر میکشه تا آسمون گل پسرکم  وقتی میدویی سمتم و با دستای کوچولوت من رو بغل میکنی انگار با دستای کوچو...
31 تير 1392

مانی وشعر خوندنش

به نام خدا جوجه طلا مامان  تقریبا صدای بعضی پرند ها رو بلدی و وقتی اسمشون رو میگم تو هم صداشون رو در میاری میگم مانی میگی:بههه میگم:بع بعی میگه؟ میگی:بع بع میگم:دنبه داری؟ میگی:نه نه میگم:هاپو میگه؟ میگی:هاپ هاپ میگم:جوجه میگه؟ میگی:جیک جیک میگم:اردک میگه؟ میگی:کواک کواک میگم:کلاغه میگه؟ میگی:گار گار برات شعر میخونم و تو هم جوا ب  میدی بهم برات میخونم: من که جیک و جیک میکنم برات  تخم کوچیک میکنم برات بزارم برم؟ نگام میکنی و با لبخند میگی: نه نه باز میگم: من که هاپ و هاپ میکنم برات  د...
30 تير 1392