مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

نبض زندگی ما

نانین پسرم

به نام خدا سلام پسرکم خدا رو شکر از ظهر جمعه شما حالت بهتر و بهتر شده و الان هم خیلی بهتری فدای چشمات و لبخندات بشم از وقتی که بهتر شدی و دیگه تب نکردی لبخند به لب تو ومن و هممون اومد پسرک نازم اما خیلی لج باز شدی و فقط دوست داری بغل من باشی خدا رو شکر که حالت خوب شده دوستت دارم عمرم
13 مرداد 1392

شاهزاده بیمار من

به نام خدا شاهزاده من الان یه هفته که بیمار هستی و همش تب میکنی این تب لعنتی هی قطع میشه و بعد دوباره بعد یه روز تب میکنی پسرکم از بغلم پائین نمیای همش گریه میکنی وقتی میزارمت پائین عزیزکم فدای چشمای سیاهت شم با گریه هات رنیا رو برام به آتیش میکشی و دلم هزار تیکه میشه چند روز پیش تبت قطع شد برای یه روز و ما فکر کردیم خوب شدی اما دیروز بازم تب کردی عزیزم نازنینم دنیا برام تیره و تاره دیشب تمام دست و پام میلرزید و اشکام سر میخورد رو صورتم فدای خند هات بشم لطفا برام بخند نازنینم لطفا یه لبخند بزن لطفا خدایا خدایا تو رو به حق این روزهای عزیز همه مریض ها رو شفا بده و پسر من رو هم شفا بده ...
11 مرداد 1392

تعطیلات و شاهزاده بیمار من

سلام شاهزاده من ما برای این هفته و شب های احیاء اومدیم شمال طبق سالهای قبل اما فرق اینبار این بود که این دومین ماه رمضونی هست که شما کنار مایی سال قبل هکه مراسمهای احیاء رو رفتیم اما امسال فقط تونستیم شب 19 رو بریدم چون صبح روز بیستم ماه رمضون شما تب کردی تب خیلی شدید بعد یهو هر چی خورده بودی برگردوندی و بعد هم اسهال شدی عزیزکم با دیدن این وضع داشتم سکته میکردم بهت استامینوفن دادم و بعد هم با بابایی بردیم دکتر  آقای دکتر گفت که تب ویروسی گرفتی مطمئن بودم از پسر عموت گرفتی نمیدونم چرا بعضی ها انقد بی ملاحظه هستن بابا وقتی میبینی بچه ات مریضه چرا میای جایی که بچه هست حالا یه شب نیای خونه پدر شوهر که مشکلی پیش نمیاد با استامینو...
9 مرداد 1392

اولین های مانی اما با بابایی

سلام شاهزاده من پسرکم شما برای اولین بار با بابایی در روز 92/05/02 همراه بابایی رفتی حموم البته بهتر بگم بابایی با شما اومد باورم نمیشد که انقد راحت با بابایی کنار بیای و گریه نکنی آخه یه بار که با پدر جون رفتی کلی گریه کردی و از اون به بعد نذاشتم با کسی بری اما خوب حالا برا خودت مردی شدی و با باباجونیت رفتی تازه کلی هم ذوق کردی و بازی کردی آخه عاشق آب بازی هستی اینم یکی از اولین های دیگه شما اما این بار با بابایی
5 مرداد 1392

پسرک و پدر

به نام خدا سلام به پسرک نازم جیگر طلا من همیشه میگن بچه ها از بزرگترها یاد میگیرن اما انگار این بار بابایی از شما یاد گرفته چون شب پیش بابایی بعد شام دیدم تو کاسه ماستش که خالی شده آب ریخته و میخواد مثل شما سر بکشه و منم یهویی گفتم آقایی؟ بابایی خندید و گفت:خوب از مانی یاد گرفتم و من و شما چند روزه که عاشق دوچرخه ات که محافظ داره شدی و میاریش تو حال جلو تلویزیون و محافظ یه سمتش رو باز میکنی و میشینی و پاهات رو میزاری روفرمونش و تلویزیون نگاه میکنی و منم فکر میکنم این کارها رو از کجا یاد میگیری؟ خلاصه دیروز غروب با بابایی رفتیم براتون کلی لباس خریدیم و برات دمپایی هم گرفتیم من که کلی ذوق کردم  من عاشق خرید برای ...
3 مرداد 1392

دندونک هفتم

سلام جوجه طلا سلام شاهزاده من پسرکم امروز دندون هفتم شما هم نیش زد الهی دردت به جونم تو این چند روز البته شبها خیلی اذیت شدی و همش تو خواب بی قراری میکردی  فدای چشای سیاهت بشم عزیزکم    دندون هفتم مبارکت  ...
3 مرداد 1392

شیطونک من

به نام خدا سلام نفسم هر وقت میریم خونه مادر جون شما عاشق اینی که بری تو اتاق دایی جون و اونم بزارت رو میز تحریرش و شما با خودکار های دایی جون بازی کنی  اینم شاهد فکر کنم خیلی زود بری دانشگاه جوجو   ...
3 مرداد 1392