مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

نبض زندگی ما

مانی و بازار روز عید فطر

به نام خدا  سلام جوجه من به دلیل خیس بودن نشد ازت زیاد عکس بگیرم  این عکسها برای بازاری که روز عید فطر رفیتم بابا برا چند ثانیه شما رو گذاشت پائین اصلا هواست نیست و داری با ماشین چوچولوت بازی میکنی اینجا بابایی بغلت کرده و شما گریه میکنی که بری پائین دوباره اما زود ساکت شدی و مشغول بازی شدی دوباره ...
21 مرداد 1392

روز بعد فطر و خرابکاری مانی

به نام خدا سلام فدات شم شنبه بعد عید فطر که اومدیم خونه مادر جون شما طبق معمول با دیدن دایی جون و سر از پا نمیشناختی و همش دنبال دایی جونت بودی بعد هم که بادیدین مکعب هوشی که خاله سمیرا برات خریده بود یادت افتاد که باهاش بازی کنی همشم میگفتی دی دی(سی دی) بزارین برام خلاصه کلی ورجه وورجه میکردی و وقتی دیدی پدر جون رفته سراغ لب تاب و رفته تو اینترنت دوئیدی طرفشو رفتی بغلش تا با کلید های لب تاب بازی کنی اما نشد که باهاشون ور بری پس عین شکست خورده ها رفتی سراغ دایی جون تا باهاش بازی کنی حالا خوبه دایی جونت سنش چندین برابر تو مامانی بعد هم که مادرجون از جونه خاله عزیز(خاله من)اومد شما خودت رو انداختی تو بغلش و همش براش نا...
21 مرداد 1392

مانی و عید فطر

به نام خدا سلام جان شیرین پسرکم رو زعید فطر صبح رو خونه مادرجون اینا بودیم و برا ناهار هم رفتیم خونه مادربزرگت که عموهات و عمه جونت هم بودن اونجا شما مشغول بازی با پسر عمه و پسر عموت شدی کلی با هم بازی کردین البته تو بیشتر با پسر عمه ات بازی میکردی تا پسر عموت ناهار که خوردیم بعد شستن ظرفا رفتیم خوابیدیم و بعد هم غروب با بابایی رفتیم بازار عید فطر تو بابلسر البته بارون هم نم نم میومد اما هوا سرد نبود اینم بگم عمه و زن عمو و مادربزرگت هم باهامون اومدن شما خیلی پسر خوبی بودی و برای چیزی لج نمیکردی برعکس پسر عمه و پسر عموت خلاصه برا عیدی برای شما من بابایی یه بلوز خوشگل و با یه ماشین کوچولو خریدیم  شما همش دوست داشتی از ب...
21 مرداد 1392

هشتمین دندونک مانی

سلام سلام نازنین پسرم دندون هشتم شما هم نیش زد و در اومد هر چند تو این دو هفته اخیر خیلی مریض شدی اما خدا رو شکر حالا حالت خیلی خوبه جوجه من دندون هشتمت مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررک ...
21 مرداد 1392

چند تا عکس از مانی از روزهایی که گذشت

به نام خدا این عکس رو وقتی رفتیم همدان برا یه سفر یه روزه با بابایی و خاله فرزانه و دوست بابا عمو محسن از گرفتیم تابستان 91 این عکسها رو هم تو ماشین ازت گرفتیم تو راه همدان فدای چشای نازت بشم کلی عکس هست که برات بزارم اما انتخاب از بینشون خیلی سخته دوستت دارم جوجه طلا ...
18 مرداد 1392

یاد گذشته ها

به نام خدا پسرکم سلام قبل به  دنیا اومدنت خودم با دستای خودم برات بافتنی بافتم و شما هم همش تو شکم مامانی ورجه وورجه میکردی وقتی بافتنی ها رو میبافتم کلی ذوق میکردم وخوشحال بودم و کلی قربون صدقه ات میرفتم اینم عکس شما با بافتنی هایی که برات بافتم زمستان 1391،شوش،قبر دانیال نبی این عکس هم خونه خودمون قبل اینکه بریم بیرون ازت گرفتم عاشق اینم که برات بافتنی ببافم البته اون کلاه و شال بالا ژاکت هم داره این رنگیه هم شال داره برات یه دست کامل سفید هم بافته بودم گلم دوستتت دارم جیگرم ...
18 مرداد 1392

پارک

سلام پسرکم امروز غروب که خاله سمیرا از دانشگاه اومد قرار گذاشتیم که بعد افطار بریم پارک نوشیروانی بابل بعد خوردن افطار دایی جون و پدرجون رفتن مسجد و ماهم با بابایی رفتیم پارک البته مادرجون نیومد هنوز نرسیده بودیم پارک که شما خوابیدی وقتی رسیدیم هرکاری کردیم بیدار نشدی حتی با اونهمه سر و صدایی که بود ما هم یه کوچولو قدم زدیم و برگشتیم خونه خاله سمیرا یه کوچولو غصه شد  همش میگفت مانی چرا خوابید؟ گفتم از بس شیطنت کردی خسته شدی جوجه من خوب بخوابی نازنینم
18 مرداد 1392

خدایا شکرت

به نام خدا سلام جان شیرینم خدا رو شکر تبت تقریبا قطع شده و شما سر حال و راحتی نازنینم از صبح که بیدار شدی یه سره تو بغل دایی جونی و داری باهاش بازی میکنی راستی خاله جون برای شما مکعب هوش خریده به خاطر عید فطر اما شما که مهلت نمیدی و سریع گرفتیش آوردیش و باهاش بازی کردی اما نمیدونم چرا بی غذا شدی اصلا غذا نمیخوری و نمیدونم چیکار کنم فدای تو بشم  خدایا ازت ممنونم که پسرم حالش خوبه و سرحال کنار منه و بازم مشغول شیطنته
17 مرداد 1392