مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

نبض زندگی ما

اولین سفر سه نفر ما(92/03/08)

به نام خدا سلام شاهزاده من  من و تو بابا برای اولین سفر سه نفرمون رفتیم مشهد البته یه خاطر اینکه من دوست داشتم اولین سفر سه نفرمون تو رو ببرم پابوس امام رضا(ع) و اینکه من هم خیلی دلم گرفته بود وسط هفته بود وقتی به بابایی گفتم فقط گفت باشه اما روز چهارشنبه که برا ناهار اومد گفت وسایل رو جمع کن تا منم یه کم استراحت کنم بریم مشهد ما غروب چهارشنبه راه افتادیم و صبح پپنج شنبه اونجا بودیم و شما بیشتر راه رو خواب بودی جوجه من اینم عکسهای شما تت مسافرتمون این عکس رو دامغان از شما گرفتیم اینجا دقیقا 5:32 دقیقه صبح تو هتل و شما اصرار داری من باهات بازی کنم در حالی که از 12 شب من رانندگی کردم اینجا تو صحن حرمه شما داری ...
30 تير 1392

پسرکم

به نام خدا  اینم چند تا عکس از جوجه مامان پسرکم داره به خاله جونش کمک میکنه   حالا پسرکم داره با وسایل خونه مادر جونش بازی میکنه ...
29 تير 1392

مانی و شیطنت هاش تو شمال(92/03/14)

به نام خدا شاهزاده مامان  هر وقت میریم شمال خونه مادرجون(مامان من) و مادر بزرگت(مامان بابات)شما شیطنت های خاص خودت رو داری و من اصلا نمیتونم چیزی بهت بگم چون همه حامی شما هستن البته شما اصلا کارهای بد انجام نمیدی مانی تو کمد مادر جون اینا عاشق اینی که بزارنت اونجا و شما کلی ذوق میکنی اینجام خونه مادر بزرگت اینا داری تو حیاط بازی میکنی البته اینم بگم هر جا سنگ ببینی میشینی و حتما باید برش داری و بندازیش اینجام داری سنگها رو تو شوراخ دیوار قایم میکنی این عکس هم همون روز کنار رودخونه بابلسر گرفتیم از شما نفسم شاهزاده ام پسرکم تاج سرم با تمام وجودم دوستت دارم   ...
29 تير 1392

مانی و دریا(92/03/16)

به نام خدا جوجه من این دفعه دومی که امسال رفتیم دریا البته با پدر جون اینا ماشاا.. شما هم که اصلا مهلت نمیدادی با بدبختی نگهت داشتم تا نری تو آب اما شما موفق شدی  من و مانی در حال کشمکش،پاهای مانی رو ببینین مانی و پدر جون مانی و دایی جون خیلی بهمون خوش گذشت اون شب چون شام هم بیرون بودیم ...
29 تير 1392

جمعه ما

به نام خدا سلام جوجه قشنگم به خاطر اینکه شب پنج شنبه دیر خوابیدیم چون سحر خوردیم و نماز خوندم و خوابیدیم صبح جمعه ساعت 1 ظهر بیدار شدیم و شما هم همش میگفتی:بابایی و منتظر بودی تا بابا بیاد و بغلت کنه که بابایی اومد و بغلت کرد و بردت تو حال خدایا همش ورجه وورجه میکردی و به زور بهت دو تا لقمه غذا دادم همش میگفتی آب آب منم بهت آب میدادم رفتی و اومدی گفتی:نونوش(چوب شور میخواستی)بهت دادم اما بازم بهونه میگرفتی و نمیزاشتی کاری انجام بدم  رفتی و خونه سازی هات رو آوردی و وسط حال ولو کردی بعدم ماشین آتش نشانیت رو آوردی بعدم خرسی ها رو  امروز برای بار پنجم بدون پوشک بودی و اما یه بار کار بد کردی ولی دفعات بعد رو تو دستشویی کارت ر...
29 تير 1392

مانی و نمایشگاه قرآن

به نام خدا سلام نخودچی مامان امروز عصر بابایی ما رو برد نمایشگاه قرآن اولش خیلی آروم بودی و خیلی ساکت تو کالسکه ات نشسته بودی و هیچ درخواستی برای بیرون اومدن از کالسکه نداشتی اما نیم ساعت نگذشت که خواستی بیای بیرون و خیلی بیتابی میکردی بابایی بغلت کرد و تو بغلش بودی تقریبا ده دقیقه تحمل کردی و همش میخواستی بیای پائین و خودت راه بری منم بغلت کردم و گذاشتمت تا خودت راه بری همش میدوئیدی وبلند بلند میخندیدی مردم نگات میکردن و از شادی و خنده از ته دلت لبخند میزدن بهت حتی بعضی ها قربون صدقه ات میرفتن تازه چند تا از غرفه دارها بهت شکلات دادن که شما بدون توجه به این که ماه رمضونه خوردیشون و بعدشم از من آب خواستی که بهت دادم برات کلی سی د...
28 تير 1392

یادی از گذشته ها

پسرکم سلام اینجا 7ماهته و داری خونه پدر جون میری تا دوربین رو از خاله بگیری تازه یاد گرفته بودی چهار دست و پا بری فدای دست و پاهای ظریفت بشم اینجا چهار ماهته و پدرجون(بابای بنده)گذاشتت رو صندلی جلو میخواد ببرتت بیرون اینجا هم 5 ماهته و داریم با پدر جون اینا میریم یه بازار سنتی اینجام شما 9 ماهته و میخوای برامون سفارش غذا بدی میگی منو رو بیارین لطفا اینجام شما تقریبا 10 ماهته و رفتی زیر میز کلی عکس دیگه هست که دوست دارم بزارم برات و حتما بعدا بازم میزارم نخودفرنگی من ...
28 تير 1392