مانی و نمایشگاه قرآن

به نام خدا

سلام نخودچی مامان

امروز عصر بابایی ما رو برد نمایشگاه قرآن

اولش خیلی آروم بودی و خیلی ساکت تو کالسکه ات نشسته بودی و هیچ درخواستی برای بیرون اومدن از کالسکه نداشتی اما نیم ساعت نگذشت که خواستی بیای بیرون و خیلی بیتابی میکردی

بابایی بغلت کرد و تو بغلش بودی تقریبا ده دقیقه تحمل کردی و همش میخواستی بیای پائین و خودت راه بری منم بغلت کردم و گذاشتمت تا خودت راه بری همش میدوئیدی وبلند بلند میخندیدی مردم نگات میکردن و از شادی و خنده از ته دلت لبخند میزدن بهت حتی بعضی ها قربون صدقه ات میرفتن

تازه چند تا از غرفه دارها بهت شکلات دادن که شما بدون توجه به این که ماه رمضونه خوردیشون و بعدشم از من آب خواستی که بهت دادم

برات کلی سی دی های آموزشی و موزیکال و داستانی خریدیم

بعد هم که اذان شد و بابایی ما رو برد و بهمون افطاری خوشمزه داد دست عزیز دلم درد نکنه

وقت برگشت به خونه تو ماشین در حال شیر خوردن خوابت بردو وقتی رسیدیم خونه بردمت تو اتاق خواب خودمون و رو تختمون خوابوندمت اما چشمت روز بد نبینه نیم ساعت نشد که بیدار شدی و اومدی تو حال و میخندیدی

بعد هم رفتی سراغ گوشی بابایی و کلی باهاش بازی کردی الانم مشغول تماشای سی دی رنگین کمان هستی 

شاهزاده من عاشقتم

______________________________________

بعدا نوشت:

یادم رفت اینو بگم که امروز شما و بابایی تو نظافت خونه خیلی کمک کردین دست هر دوشما درد نکنه

البته شما بیشتر دوست داشتی بری بشینی رو جارو برقی و منم همش میگفتم پسری زمین نخوری؟

شما هم هی سرت رو تکون میدادی و میگفتی:نه نه نه

بعد هم میخندیدی

اصلا دوست نداشتی جارو برقی رو جمع کنم اما بالاخره رفتی سراغ سی دی  ها و منم سریع جمعش کردم