مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 13 روز سن داره

نبض زندگی ما

مهمونی

به نام خدا سلام نفسم دیروز غروب من و شما با هم رفتیم خرید و کلی برای خونه خرید کردیم برای خونه شما خیلی پسر خوبی بودی و اصلا چیزی نخواستی و لج نکردی دیشب پسر پسر عمه بابایی زنگ زد و ما رو دعوت کرد شام خونه اش اول قرار بود نریم اما بعد خیلی اصرار کردن و ما هم رفتیم شما خیلی خوشحال بودی و همش اونجا بازی میکردی و براشون میرقصیدی و میخندیدی خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی قربونت برم عزیزم
24 مرداد 1392

چندتا از اولین کارهای مانی

سلام نازنینم اولین دریا رفتنمون 4 ماهته عزیزکم اینجا اولین بار که خودت چهار دست و پا شدی و داری میری برا خودت آهای آقا کجا کجا اینجا شما 6 ماهته فدات شم   اولین نشستن مانی به تنهایی 6 ماهت بود اولین بار که دم رو خوابیدی 12 روزت بود اولین بار که با پدر جون با ماشینش رفتی بیرون 3 ماهت بود   اولین محرمی که حضور داشتی و لباس علی اصغر (ع) پوشیدی اولین سال ما با هم 11 ماه و 6 روزت بود اولین جشن تولدت(جشن تولد 1 سالگیت)     ...
24 مرداد 1392

اینم عکس های مانی از امشب

سلام جان شیرینم اینم عکسهای امشبت البته از بس ورجه وورجه میکردی نشد زیاد ازت عکس بگیرم اینم مانی قبل رفتن پارک اینم بلوزیه که برا عید فطر برات گرفتیم و تنت کردم اینم عکس شما در حال اسب سواری اینم شمایی داشتی اسکیت سواری بچه ها رو نگاه میکردی و ذوق میکردی الهی فدات شم   ...
23 مرداد 1392

امروز ما

سلام نازنین پسرم راستش وقتی یک شنبه از  شمال برگشتیم برامون از اصفهان مهمون اومد که دوست بابایی عمو محسن بود شما خیلی باهاش زود دوست شدی عمو محسن وقتی شما چهار ماهت بود دیدتت و حالا که 15 ماه و29 روزته میگفت خیلی عوض شدی جیگرم شما همش ذوق میکردی و دوست داشتی تا باهاش بازی کنی و خداییش عمو محسن هم کلی باهات بازی کرد و همش قربون صدقه ات میرفت خلاصه امروز صبح عمو محسن رفت و شما انگار که یه همبازی رو از دست دادی همش بی قراری میکردی همش دوست داشتی بیای بغلم یا اینکه بیام تو حال بشینم و شما برا خودت بازی کنی بعد یه کم بازی کردن و تلویزیون دیدن خوابیدی و وقتی بابا برا ناهار اومد شما بیدار نشدی حدود ساعت 3 بیدار شدی و بهت ناها...
23 مرداد 1392

گذری در گذشته به روایت تصویر

سلام عزیزم این عکسهای بعد حمومته وقتی 4 ماهت بود جوجه               عزیزم اینجا شما یازده ماهته و قبل عیده سال 92 و من داشتم خونه رو گردگیری میکردم و میخواستم کشو رو ردیف کنم که شما....................     ...
21 مرداد 1392