آخر هفته2
به نام خدا شما بادیدن پسر عمه ها کلی ذوق کردی و حتی نمیزاشتی لباست رو عوض کنم و همش میخواستی بازی کنی با کلی دوئین دنبالت لباست رو عوض کردم و رفتی مشغول بازی با مهرزاد و مهرشاد شدی و همش به مهرشاد میگفتی داداش راستش مهرزاد 3ماه ازت بزرگتره اما نمیدونم چرا وقتی چیزی رو ازش میگیری جیغ میزنه و تو هم بغض میکنی و وسیله رو میدی بهش و فقط نگاهش میکنی و بعد میری با یه اسباب بازی دیگه بازی میکنی قربونت برم شام که خوردیم بازم شما مشغول بازی شدی تا اینکه ساعت 12 شب با هزار کلک خوابوندمت صبح جمعه که بیدار شدیم بعد خوردن صبحونه رفتیم بازار محلی جویبار خیلی گرم بود اون چند روز همش بارون میومد و خنک بود اما جمعه یهویی ...