سلام مانی جونم روز پنج شنبه ای به بابا گفتم نظرت چیه بریم خونه خاله فرزانه اینا که بابایی گفت نه زنگ بزن اونا بیان منم زنگ زدم که برا روز جمعه ناهار بیان خونه ما تصمیم گرفتیم چون 8 مرداد تولد خاله فرزانه بود وما هم نبودیم من یه کیک درست کنم وروز جمعه براش یه تولد کوچولو بگیریم من و شما رفتیم کلی برا روز جمعه خرید کردیم و با هم کلی راه رفتیم تو خیابون شما همش دست من رو ول میکردی و جلو جلو راه میرفتی و بعد یه نگاه به پشت سرت مینداختی و من رو میدیدی و میگفتی مامانی و میخندیدی خلاصه اومدیم خونه و بابایی هم داشت اخبار نگاه میکرد بعد شما که کلی خسته شده بودی خوابیدی و منم شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و بابایی هم بعد دیدن اخبار ...