مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

نبض زندگی ما

پارک

سلام پسرکم امروز غروب که خاله سمیرا از دانشگاه اومد قرار گذاشتیم که بعد افطار بریم پارک نوشیروانی بابل بعد خوردن افطار دایی جون و پدرجون رفتن مسجد و ماهم با بابایی رفتیم پارک البته مادرجون نیومد هنوز نرسیده بودیم پارک که شما خوابیدی وقتی رسیدیم هرکاری کردیم بیدار نشدی حتی با اونهمه سر و صدایی که بود ما هم یه کوچولو قدم زدیم و برگشتیم خونه خاله سمیرا یه کوچولو غصه شد  همش میگفت مانی چرا خوابید؟ گفتم از بس شیطنت کردی خسته شدی جوجه من خوب بخوابی نازنینم
18 مرداد 1392

خدایا شکرت

به نام خدا سلام جان شیرینم خدا رو شکر تبت تقریبا قطع شده و شما سر حال و راحتی نازنینم از صبح که بیدار شدی یه سره تو بغل دایی جونی و داری باهاش بازی میکنی راستی خاله جون برای شما مکعب هوش خریده به خاطر عید فطر اما شما که مهلت نمیدی و سریع گرفتیش آوردیش و باهاش بازی کردی اما نمیدونم چرا بی غذا شدی اصلا غذا نمیخوری و نمیدونم چیکار کنم فدای تو بشم  خدایا ازت ممنونم که پسرم حالش خوبه و سرحال کنار منه و بازم مشغول شیطنته
17 مرداد 1392

عید فطر

سلام به همه دوتای عزیزم تو سایت نی نی وبلاگ من و نازنین پسرم عید سعید فطر رو به همه تبریک میگیم و  از خدای بزرگ برای همه سلامتی و خوشبختی میخوایم عید فطر مبارک ...
17 مرداد 1392

پسر تب دار من

به نام خدا پسرکم خدا رو شکر با اینکه تب داری سرحالی و خسته و بی حال نیستی مادر فدای پسر تب دارش بشه فدای چشات بشم دردت به جونم الان همین الان داری با بابابیی توپ بازی میکنی و میخندی  خدایا تو رو به عظمتت صدای خنده هیچ بچه ای رو از خونه ای نگیر و صدای خنده پسرک منم همیشه تو خونه ساری و جاری باشه   ...
15 مرداد 1392